بخش اول
پسران برتر از گل
درباره وبلاگ


فيلمنامه ي «پسران برتر از گل» يكي از زيباترين متون قرن 21 است كه به طرز هنرمندانه اي شهرت،غرور،محبت،حسادت و عشق را به نمايش ميگذارد.داستاني متفاوت،جذاب و بسيار شيرين كه تا آخرين لحظه شما را شيفته نگاه خواهد داشت.من در اين وبلاگ سعي دارم اين فيلمنامه ي شگفت انگيز را بصورت داستان درآورم و لذّت خواندن يك رمانس فوق العاده را به شما دوستداران عشق هديه كنم.



ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 98
بازدید کل : 29837
تعداد مطالب : 12
تعداد نظرات : 197
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
آرزو

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 16 / 6برچسب:, :: 22:11 :: نويسنده : آرزو

 

كليد در قفل كمد ديواري چرخيد و پسركي كه درب كمد را باز كرده بود با وحشت سر جايش خشك شد.نگاهش به نقطه اي در ديواره ي دروني كمد خيره مانده بود...جايي كه يك كارت قرمز با علامت اسكلت و نام اختصاري F4 بر روي آن خودنمايي ميكرد.
اين يك كارت قرمز بود.نه يك كارت قرمز معمولي...دريافت اين كارت به وسيله ي هر يك از دانش آموزان مدرسه به اين معني بود كه اين دانش آموز از طرف گروه "4 گل" براي آزار و اذيت انتخاب شده است.
گروه "4 گل" شامل 4 جوان بود كه به خانواده هاي اشرافي و مهم كره تعلق داشتند.اين گروه به طرز خارق العاده اي عقايد و ضوابط خود را در مدرسه به سلطه رسانيده بودند و همه ي دانش آموزان شين هوا اين گروه را به عنوان بانفوذ ترين و مهم ترين شخصيت هاي مدرسه مي شناختند.
پسرك برگشت و همان موقع چندين نفر را ديد كه به طور حتم از طرف "4 گلگ براي كتك زدن او مأمور شده بودند.
_هي مين هو! مي بينم كه كارت قرمز گرفتي...ما بايد با تو چيكار كنيم؟!
_هي عوضي! وقتش رسيده كه حالت رو جا بياريم.
قبا از اينكه پسرك بتواند از خود دفاع كند چندين نفر به سمت او حمله ور شدند و شروع بع كتك زدنش كردند.پسرك در حاليكه براي رها شدن از چنگ آنها تقلا ميكرد سعي داشت فرار كند.
_ بگيريدش نذارين فرار كنه!!
_ولم كنين!
چندين خيابان آن طرف تر از مدرسه يك دختر جوان سوار بر دوچرخه در حاليكه كيسه ي بزرگي را حمل ميكرد با شتاب ركاب ميزد.او "گيوم جان دي" بود.
"گيوم جان دي" يك دختر ساده و معمولي از خانواده اي فقير بود كه هر روز سفارشات خشكشويي پدرش را به مكان هاي مختلف مي رسانيد.او امروز مأمور بود براي رساندن آخرين سفارش به "شين هوا" برود...جايي كه دانش آْموزان سوژه جديدي براي آزار و اذيت پيدا كرده بودند.
وقتي "جان دي" به درب ورودي شين هوا رسيد متوجه شد كه در بسته است.نگهبان از او پرسيد:
_هي...اينجا چه كار داري؟
"جان دي" در حاليكه سعي ميكرد كيسه ي لباس را از پشت دوچرخه جلو بياورد رو به نگهبان گفت:
_من...من از خشكشويي مسئول رسوندن چند لباس به اينجا هستم!
_خب...درو باز ميكنم.
در باز شد و "جان دي" با خوشحالي گفت:
_ممنونم!
و به سمت در رفت.حالا تنها كاري كه بايد ميكرد اين بود كه لباس را به دست صاحبش برساند و از آنجا بيرون رود.
داخل يكي از سرويس هاي بهداشتي مدرسه دو دانش آموز پسر به طرز وحشيانه اي مشغول زدن پسرك بيگنه بودند و او با اينكه ميدانست حريف آنها نميشود براي رهايي از دست آنها تقلا ميكرد.
درست وقتي كه "جان دي" داشت در محوطه ي مدرسه به دنبال شخصي صاحب لباس مي گشت اين فكر به ذهن پسرك رسيد كه بايد تا ميتواند از دست دانش آموزان شرور فرار كند و خودش را به بالا ترين طبقه برساند.وقتي كه پسرك با استرس و وحشت پله هاي راهرو را دو تا يكي بالا ميرفت همه ي دانش آموزان شرور به دنبال او بودند.
وقتي كه پسرك با هزار دردسر به پشت بام مدرسه رسيد "جان دي" داشت با چرخش آنجا را مي گشت.پسرك خودش را به لبه ي پرتگاه پشت بام رساند و شمهايش را بست...بله،او مي خواست خودكشي كند!
يك سري از دانش آموزان درست پشت سر او قرار داشتند و عده ي ديگر از حياط مدرسه مشغول تماشاي اين منظره بودند.
پسرك در حاليكه عزم خود را براي اين كار جزم ميكرد صداي دانش آموزان را از پشت سرش ميشنيد...
_هي مين هو! پس چرا معطلي؟ بپر ديگه! خودت رو خلاص كن!
_ميدونستم كه يك هفته هم تو اين مدرسه دوام نمياري احمق!
_آره...اون بيچاره فقط 3 روز مقاومت كرد!
درست زمانيكه جو بسار خشن و ترسناك شده بود و پسرك داشت خودش را از لبه ي پرتگاه پايين مي انداخت "گيوم جان دي" با صدايي جيغ مانند خطاب به پسرك گفت:
_دانش آموز مين هو...صبر كن!
پسرك برگشت.چه كسي مي خواست او را از اين كار بازدارد؟!
_تو كي هستي؟
_من؟! اگه بخوام از خودم بگم كه...بگذريم! من لباست رو برات آوردم! نگاه كن...اينجاست!
"جان دي" به كيسه ي بزرگي كه در دست داشت اشاره كرد و گفت:
_از خشكشويي اومدم.3000 ون لطفا!
همه ي دانش آموزان شروع به خنده كردند.حتي "مين هو" هم كه در چند قدمي مرگ بود پوزخند زد.
"جان دي" با دين قيافه ي درهم "مين هو" گفت:
_باشه! 2000 ون!
_وقتي مردم ميتوني صورت حسابشو بفرستي در خونه مون.
_م...م...مرگ؟!! الآن ميخواي بميري؟! چرا؟...تو كه تو مدرسه اي به اين خوبي تحصيل ميكني!
_نه...اين مدرسه نيست.جهنمه!
_ببخشيد؟! جهنم واقعي بيرون از اين ساختمونه! چيزي از جهنم كنكور شنيدي؟
_تو چي؟ تا حالا چيزي از F4 شنيدي؟
_اف...اف...اف چي چي؟ اف چهار؟! اون ديگه چيه؟
_درست لحظه اي كه ازشون كارت قرمز بگيري بصورت سوژه براي تمام مدرسه در مياي.اينو بخاطر داشته باش.
"گيوم جان دي" با صورتي برافروخته گفت:
_نميتوني اجازه بدي باهات همچين كاري بكنن! هميشه آدم هاي مغروري هستن كه با غرور اين طرف اون طرف راه ميرن طوري كه انگار كي هستن! اگه من بودم با دستام تيكه تيكه شون ميكردم!
"جان دي" از شدت عصبانيت كيسه ي لباس را دندان گرفت.پسرك خنديد و گفت:
_دوستاي تو خيلي خوش شانس هستن...
_چي؟
_كه دوستي مثل تو دارن!
"جان دي" به اين حرف خنديد ولي درست وقتيكه ميخواست بيشتر بخندد "مين هو" را ديد كه خودش را از بالاي پرتگاه پرت كرد...يك لحظه نفس همه در سينه حبس شد و درست در همان لحظات كوتاه "مين هو" فهميد كه زنده است چون..."جان دي" يقه ي پيراهن او را از پشت گرفته بود و او را در هوا نگه داشته بود!
اينگونه شد كه نام "گيوم جان دي" به سرتيتر خبر هاي روز تبديل شد."گيوم جان دي...دختر معمولي وشجاع،كسي كه جان يكي از دانش آموزان شين هوا را نجات داد".
اين خبر به سرعت به داغ ترين سوژه ي خبري رسانه ها تبديل شد بطوريكه همه جا از "گيوم جان دي" و شجاعت او حرف ميزدند."جان دي" دختري كه هيچ وقت فكر نميكرد به شخصيت مهم خبرهاي روز تبديل شود مصاحبه هاي زيادي انجام داد و در نهايت...مدير مدرسه ي شين هوا در جبران اين كار شجاعانه ي "جان دي" دعوت نامه اي مشمول بر اجازه ي تحصيل او در دبيرستان شين هوا براي خانواده ي "جان دي" ارسال كرد.
آن شب وقتي كه "جان دي" به خانه برگشت چندين ليموزين مشكي جلوي درب ورودي خانه شان پارك شده بود ولي "جان دي" به آنها توجهي نكرد.وقتي درب خانه را باز كرد با صحنه ي عجيبي رو به رو شد.يك مرد متشخص با كت و شلوار اتو خورده به محض ورود او جلوي پايش بلند شد و اداي احترام كرد.
مادر "جان دي" با ديدن قيافه ي حيرت زده ي دخترش توضيح داد:
_دخترم...ايشون معاون مدرسه ي شين هوا هستن كه براي ديدار تو به اينجا قدم رنجه فرمودن!
پدرش در ادامه گفت:
_مدير مدرسه ي شين هوا از تو دعوت كرده كه به مدرسه شون بري و تحصيل كني!
فرياد شوق  وشادي پدر،مادر و پسر "جان دي" فضاي خانه را پر كرد:
_ميري به دبيرستان شين هوا...ميري به دبيرستان شين هوا!
صداي جيغ و داد پدر ومادر با شنيدن جمله اي كه از دهان "جان دي" بيرون آمد در گلو خفه شد:
_نمي خوام!
_چي؟!
_نميخوام به اون مدرسه برم!
_چرا؟آخه چرا؟ ديگه ي از اين بهتر ميخواي؟ اين همون چيزيه كه هر كسي آرزوش رو داره...آخه چرا نميخواي بري؟
_گفتم كه نميخوام!
در همين لحظه معاون از سر جايش بلند شد،تعظيم كوتاهي كرد و گفت:
-من ديگه ميرم.اميدوارم در اين مورد تجديد نظر انجام دهيد خانم "گيوم جان دي".
بعد از اينكه معاون از در بيرون رفت دوباره جر و بحث شروع شد.پدر "جان دي" در حاليكه اونيفرم مدرسه را در دست داشت و اميدوارانه به آن نگاه ميكرد به "جان دي" چشمك زد.مادرش گفت:
_هي "جان دي"...مگه تو از بچگي آرزو نداشتي شناگر خوبي بشي؟ مدرسه ي شين هوا استخر فوق العاده اي داره...تو ميتوني به آرزوت برسي و علاوه بر اين ميتوني با اينكار خانواده رو سربلند كني!
_دارين منو خر ميكنين؟! فكر مي كنين با اين چيزا نظرم عوض ميشه؟ گفتم كه...نميرم!
"جان دي" به سمت اتاقش رفت و در را به هم كوبيد.ميدانست كه چاره اي جز تسليم ندارد.با وجود وضع مالي افتضاح خانواده اش تحصيل در شين هوا يك معجزه بود.
فردا صبح "جان دي" در حاليكه فرم مدرسه را پوشيده بود سوار بر ماشين مخصوص سفارشات خشكشويي پدرش به سمت مدرسه ي شين هوا حركت كرد.وقتي به جلوي درب ورودي مدرسه رسيدند پدرش به "جان دي" گفت:
_دخترم صب كن تا من بيام و در ماشين رو برات باز كنم...حالا ديگه تو شخصيت مهمي هستي!
درست بعد از اينكه پدر "جان دي" در ماشين را باز كرد و گجان ديگ از ماشين بيرون آمد صداي ماشين بلاند شد و نظر همه را جلب كرد:
_خشكشويي...خشكشويي...با كمترين قيمت و بالاترين كيفيت!!
"جان دي" فهميد كه پدرش در اوج بدشانسي درست موقع ورودش به مدرسه آبرويش را بر باد داده است!
با چهر هاي درهم و ناراحت وارد مدرسه شد.مدرسه اي هم دلش ميخواست و هم دلش نميخواست...
"جان دي"  با ورود به مدرسه دريافت كه شين هوا بيشتر از آنچه تصورش را مي كرده بزرگ است.حياط وسيع،ساختمان چند طبقه و درخت هاي سر به فلك كشيده...
وقتي "جان دي" از كنار ساير دانش آموزان مدرسه عبور ميكرد فخر و غرور را در تك تك حركات آنها به وضوح مي ديد.او دختراني را ديد كه با خوشحالي و تكبر گوشواره هاي جديدشان را به هم نشان ميدادند و پسري را ديد كه پيراهن سفيد و اتو خورده ي جديدش را به دوستانش نشان ميداد و ميگفت:
_از اين پيراهن فقط دو تا در دنيا وجود داره،يكيش الآن تن منه.اگه گفتبن لنگه ي ديگرش تن كيه؟...گو جون پيو!!!
همه ي دوستانش در حاليكه دهانشان از تعجب باز مانده بود با دقت و حسرت به پيراهن او نگاه كردند و پسرك كه باد به غبغب انداخته بود با غرور شروع به قدم زدن كرد.با اينكه "جان دي" شخصي به نام "گو جون پيو" نمي شناخت ولي از لحن حرف زدن پسرك و دوستانش فهميد كه بايد شخصيت مهمي باشد.
"جان دي" احساس كرد كه در مدرسه گم شده است،هر چه به دفترچه ي راهنما نگاه ميكرد نميتوانست محل استخر مدرسه را پيدا كند...ناگهان نوشته اي بر روي يكي از صفحات دفترچه نظرش را جلب كرد و حدس زد كه مسير مربوطه او را به استخر خواهد رساند.
 به طرف قسمتي كه روي نقشه ديده بود به حركت درآمد و از ميان درختاني كه سر راه بودند گذشت.همين طور كه جلو مي رفت احساس مي كرد نواي دلنشين يك آهنگ گوش هايش را نوازش ميدهد...به طرف محل صدا رفت و وقتي نزديك و نزديك تر شد پسر جواني را در ميان درختان ديد كه با آرامشي غم انگيز در حال نواختن ويولون بود.
 
پسرك قد بلند سر تا پا سفيد پوشيده بود و موهاي خرمايي روشن و بلندش نيمي از صورتش را پوشانده بودند.
 
"جان دي" در همان تك لحظه اي كه سراپاي پسرك را برانداز كرده بود به راحتي دريافت كه او بي نهايت زيباست...
 
پسرك كه در عالم خودش فرو رفته و گويي با آهنگي كه ميزد ارتباطي معنادار برقرار كرده بود با ديدن "جان دي" نواختن را قطع كرد و با تعجب به او خيره شد.
 
"جان دي" كه احساس ميكرد به خاطر حضور بي موقعش آرامش پسر جوان را به هم زده است با شرمندگي گفت:
 
_آ...ببخشيد...ميتونم...ميتونم بپرسم كه اس...استخر كجاست؟
 
پسرك با نگاه عميقش "جان دي" را برانداز كرد و بي آنكه چيزي بگويد با اشاره ي چوب ويولونش مسير را نشان داد.
 
"جان دي" كه بيش از پيش شرمنده شده بود گفت:
 
_ممنون...آ...اگه ميشه به كاري كه داشتين ميكردين ادامه بدين!
 
و با ديدن سكوت ممتد پسر جوان با سرعت گفت:
 
_خداحافظ!
 
و در حاليكه صورتش از شرمندگي گل انداخته بود از آنجا دور شد...
 
در طول مسير "جان دي" به اين فكر ميكرد كه اين پسر جوان چه كسي مي توانست باشد؟ چرا در قسمت متروك و خلوت مدرسه به نواختن يك آهنگ غم انگيز مشغول بود؟ و اينكه چرا كوچكترين حرفي بر زبان نياورد؟
 
اين ها سؤالاتي بودند كه "جان دي" با وجود كنجكاوي فراوان نمي توانست پاسخ مناسبي برايشان پيدا كند.
 
با اين حال ابهام موجود در اين سؤالات ديري نپاييد چون "جان دي" بلافاصله بعد از ورود به ساختمان مدرسه جواب اولين سؤالش را گرفت.
 
درست وقتي كه "جان دي" وارد ساختمان شد سيل جمعيتي را ديد كه به سمت در ورودي هجوم مي آوردند.همه ي دانش آموزان در حاليكه با شتاب به سمت در ورودي مي رفتند فرياد ميزدند:
 
_گروه "چهار گل"! گروه "چهار گل"!
 
وقتي "گيوم جان دي" برگشت با منظره ي عجيب و شگفت انگيزي رو به رو شد.
 
اعضاي گروه "چهار گل" با استايل هاي خارق العاده و قدم هاي محكم و مغرورانه از پله هاي ورودي به سمت سرسراي ورودي مدرسه پيش مي آمدند.چيزي كه "گيوم جان دي" را بيش از پيش شگفت زده كرد ديدن پسر سفيد پوشي بود كه همراه با ساير اعضاي "چهار گل" وارد سرسرا مي شد.
 
او همان پسركي بود كه "جان دي" بصورت اتفاقي در حال نواختن آهنگ ديده بود...
 
ادامه ي داستان در پست بعدي

 


نظرات شما عزیزان:

تمنا
ساعت23:39---4 خرداد 1392
عالیه من سریالشم دیدم خیلی نزدیکه ادم میتونه خیلی خوب تو ذهنش اتفاقاتو تصور کنه ممنون.........

نگین
ساعت19:40---25 شهريور 1391
من تازه سایتت رو پیرا کردم واقعن قشنگه بووووووووسسس ب................س

دنیا
ساعت19:45---27 خرداد 1391
عالی بووووود

لیلی
ساعت23:46---9 خرداد 1391
وب خیلی قشنگی داری من هم یه پیشنهاد دارم روی وبت آهنگ بذار یه نظر من جالب تر میشه

مهدیه
ساعت20:44---9 اسفند 1390
خیلی خوشم اومد.بااینکه این فیلمو دیدم ها ولی طرز گفتنت خوبه.دوس دارم عزیزم.مرسی.

لورا
ساعت16:05---23 بهمن 1390
اینو دارم از ته دلم می گم واقعا وب زیبایی دارین
نوشتن این همه مطلب سخته خسته نباشید
من فقط قسمت اول فیلم رو دیدم حالا که دارم می خونم برام خیلی جالب تره
امیدوارم سریع تر ادام اش بدین


ووبين
ساعت11:55---20 شهريور 1390
براي بهتر شدن وبلاگت ميتوني از عكس هم استفاده كني مثلابراي هرقسمت كه مينويسي يك عكس ازهمون صحنه فيلم بذاري.تاتجسم كردن فيلم براي خوانندگان بهتر بشه.
پاسخ:فكر خوبيه.البته گذاشتن عكس هاي زياد باعث ميشه وب دير بالا بياد...با اين حال با نظرت موافق هستم و ميخوام از اين به بعد قسمت هاي جالب و حساس داستان رو همراه عكس ارائه بدم.از پيشنهادت فوق العاده ممنونم!


مريم 
ساعت11:40---20 شهريور 1390
سلام عزيزم.

به نظر من ادبياتت بايد عالي باشه نه؟! اگر از فيلمايي مثل پسران برتر از گل خوشت مياد بهت پيشنهاد مي كنم كه حتما فيلم بوسه شيطاني را ببيني.مثل همين داستانه تازه كيم هيونگ جونگ(جيهو) هم توش بازي ميكنه به نظرمن كه فيلم قشنگيه.راستي اگر بخواي ميتوني از سايت ايران جوين تهيه كني من خودم از اونجا تهيه كردم.
پاسخ:ممنون،لطف داري.آره "بوسه شيطاني" هم سريال قشنگيه.البته من به شخصه بازيگري "كيم هيون جونگ"رو تأييد نميكنم ولي از ساير لحاظ طرفدارش هستم.از بابت راهنماييت ممنونم.


فرشته 
ساعت20:01---19 شهريور 1390
سلام عزيزم.


صفحه زمينت خيلي قشنگ و نادره . ولي بهتر نيست يكمكي به دوستان تازه وارد كمك كني و يك قسمت براي راهنما بذاري ؟!؟! پاسخ:ممنون گلم،چشمات قشنگ مي بينه!چه جور راهنمايي لازم داري؟بگو...در خدمتم.


فرشته
ساعت19:59---19 شهريور 1390
سلام عزيزم.
صفحه زمينت خيلي قشنگ و نادره . ولي بهتر نيست يكمكي به دوستان تازه وارد كمك كني و يك قسمت براي راهنما بذاري ؟!؟!


محمد 
ساعت19:54---19 شهريور 1390
قسمت بعدي داستان چيشد؟؟؟؟؟؟

پاسخ:محمد جان،از اينكه انقدر براي خوندن داستان مشتاقي خوشحالم و از اينكه در رابطه با آپديت كردن وبلاگ كوتاهي كردم متأسفم.باور كن نوشتن مطلب هاي طولاني و ويرايش خيلي وقت گيره...با اين حال بهت قول ميدم از اين به بعد فعال تر باشم.منتظر قسمت هاي بعدي باش!


مهسا 
ساعت20:20---18 شهريور 1390
سلام عزيزم فكر ميكنم فيلم هاي كره اي رو دوس داري مثل من بهت دوتا فيلم معرفي ميكنم برو بخر نگاش كن روزگار شاهزاده 1 و 2.........

منو ميشنناسي؟!

به وبم برو ميشناسيم!!! وبت خيلي عاليه دوباره بهت سر ميزنم.

پاسخ:سلام.درسته،من كره اي ها رو دوست دارم!چند وقتيه كه دنبال "روزگار شاهزاده" ميگردم...بايد درام قشنگي باشه.ممنون و وبلاگ جالبي داري.برات نظر گذاشتم.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: