بخش پنجم
پسران برتر از گل
درباره وبلاگ


فيلمنامه ي «پسران برتر از گل» يكي از زيباترين متون قرن 21 است كه به طرز هنرمندانه اي شهرت،غرور،محبت،حسادت و عشق را به نمايش ميگذارد.داستاني متفاوت،جذاب و بسيار شيرين كه تا آخرين لحظه شما را شيفته نگاه خواهد داشت.من در اين وبلاگ سعي دارم اين فيلمنامه ي شگفت انگيز را بصورت داستان درآورم و لذّت خواندن يك رمانس فوق العاده را به شما دوستداران عشق هديه كنم.



ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 23
بازدید ماه : 111
بازدید کل : 29850
تعداد مطالب : 12
تعداد نظرات : 197
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
آرزو

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
دو شنبه 2 / 7برچسب:, :: 19:29 :: نويسنده : آرزو

 

بالاخره "يون جي هو" سخني به زبان آورد كه با موقعيت موجود هم خواني نداشت:
_تو...ميدوني كيكاي داغ رو چطوري درست مي كنن؟
"جان دي" از شنيدن اين حرف جا خورد و گفت:
_ها؟!
_كيكاي داغ.
_خب،با آرد و تخم مرغ و شير و شكر و خمير درستش ميكني و...سرخشون ميكني.
"يون جي هو" نگاهش را به جاي ديگري انداخت و زير لب گفت:
_خيلي آسون به نظر مياد...
بعد گويي تازه چشمش به سر و روي كثيف "جان دي" افتاده بود دو سه قدم جلو رفت و به "جان دي" نزديك شد...سرش را كمي خم كرد و به صورت "گيوم جان دي" خيره شد.بعد نگاهي به لباس كثيف او انداخت و دوباره نگاهش را به صورت او متمركز كرد.
"يون جي هو" با نگاهي دلسوزانه و مهربان يك دستمال سفيد رنگ از جيب پيراهنش بيرون كشيد و شروع كرد به پاك كردن گونه هاي كثيف "جان دي"...بعد كت او را چندين بار پاك كرد و دست "جان دي" را گرفت،دستمال را در دست او گذاشت و راهش را گرفت كه برود.
"جان دي" كه از اين حركت ناگهاني "يون جي هو" متعجب شده بود گفت:
_دستمالت!
"يون جي هو" برگشت و گفت:
_لازمش ندارم.
_دفعه ي ديگه بهت پسش ميدم.
"يون جي هو" با بي تفائتي و نگاهي دلخور گفت:
_ديگه نميام اينجا چون مثل قبل ساكت نيست...با تشكر از يه فرد خاص!
بعد به سرعت از آنجا دور شد.
"جان دي" رفتن او را با ناراحتي تماشا كرد و سپس نگاهي به دستمال سفيدي كه در دستش بود انداخت.شايد در آن لحظه به اين فكر ميكرد كه "يون جي هو" چه آدم عجيبي است...
ناگهان چشمش به مجله اي افتاد كه چند متر آنطرف تر درست در جايي كه "يون جي هو" چند دقيقه پيش قرار داشت افتاده بود.
به نظر ميرسيد كه مجله مربوط به آشپزي باشد.در صفحه اي روي زمين باز مانده بود عكس يك زن زيبا كه يك بشقاب "كيكاي داغ" در دست داشت ديده مي شد."جان دي" به چهره ي زن زيبا خيره شد...او خيلي برازنده و شيرين بود...

 

 بعد از خوردن زنگ پایان مدرسه "گیوم جان دی" با سر و روی کثیفش به یکی از کلاس ها رفت و با دیدن عروسکی که روی میز تحریرش قرار داشت متعجب شد...

عروسک یک بزغاله ی کوچک و بامزه بود که روپوش مدرسه پوشیده بود و انگار داشت به جان دی" لبخند میزد.در کنار
 
عروسک یک دست لباس اسپورت تمیز هم قرار داشت.
 
"جان دی" با خود فکر میکرد چه کسی ممکن است آنها را برای او گذاشته باشد؟

"جان دی" دستش را روی لباس عروسک کشید...

 

ناگهان عروسک به صدا درآمد:
_متأسفم "جان دی".لطفا یه ترسویی مثل منو ببخش.
این صدای "مین جی" بود که ضبط شده و حالا به اجرا درآمده بود.
"جان دی" لبخند زد و لباس را برداشت که بپوشد.

اگر پدر "جان دی" لباس او را در این وضع می دید به طور حتم دیوانه میشد،بنابراین "جان دی" لباسش را به یکی از خشکشویی های محل برد و بعد از کلی چانه زدن سر قیمت بالاخره صاحب مغازه را راضی کرد لباس را با قیمت مناسبی بشوید و تحویل دهد.

 

 

چندین خیابان آنطرف تر در یکی از لوکس ترین رستوران های سئول اعضای گروه "چهار گل" سر یکی از میزها دور هم نشسته بودند و به خوردن نوشیدنی و پیش غذا مشغول بودند.
همان موقع سرآشپز رستوران که یک خانم جوان و زیبای اروپایی بود سر میز آنها حاضر شد و به بررسی سفارشاتی که گارسون ها سر میز می آوردند مشغول شد.طرز نگاه کردن او به "سو یی جونگ" به قدری مؤدبانه بود که انگار او را از قبل می شناسد.
در این میان "سونگ وو بین" با دهانی که از تعجب باز مانده بود نقطه برخورد نگاه سرآشپز و "یی جونگ" را تماشا میکرد.همان موقع "یی جونگ" یک لبخند وسیع به سرآشپز تحویل داد.
سرآشپز که با دیدن این لبخند گرم گونه هایش گل انداخته بود با صدایی آرام و دلنشین خطاب به هر چهار نفر و به خصوص "یی جونگ" گفت:
_امیدوارم از غذاتون لذت ببرین.
وبعد خرامان به طرف "یی جونگ" رفت و گونه ی او را بوسید.
لبخند "یی جونگ" با تأثیر این بوسه وسیع تر شد وبلافاصله صدای تشویق دوستان بلند شد.
"گو جون پیو" با نیشخند شروع به کف زدن کرد."یون جی هو" لبخند زد و "سونگ وو بین" با صدایی پر از هیجان رو به "یی جونگ" گفت:
_تو،تو،تو...جریان چیه پسر؟!
بعد با ناباوری ادامه داد:
_این رستوران به این راحتی ها نوبت نمیده،واسه همینم من الآن نزدیک به یک ماهه که میز رزرو کردم ولی هنوز نوبتم نشده...چطور اینکارو کردی؟
"یی جونگ" پوزخند زد و در حالیکه نوشیدنی اش را به لب نزدیک میکرد به یاد چند روز پیش افتاد...
چند وقت پیش بود که "یی جونگ" در یکی ار فروشگاه های ظروف کریستال و مجسمه سرآشپز این رستوران را ملاقات کرده بود.
آن روز سرآشپز با دقت تمام مشغول بررسی ظروف چینی بود که "یی جونگ" با آهستگی به او نزدیک شد و در حالیکه ظرف چینی که در دست داشت را به سمت سرآشپز دراز کرده بود گفت:
_فکر میکنم این یکی بهتر باشه.
سرآشپز با دیدن حسن سلیقه ی "یی جونگ" شگفت زده شد و گفت:
_درسته...این یک ظرف فوق العاده زیباست!
_انقدر خوبه که میتونه غذای خوشمزه ای که شما درست می کنین رو بهتر نشون بده.
سرآشپز با تعجب پرسید:
_کی به شما گفته که من آشپزم؟
"یی جونگ" دست زن جوان را گرفت و با لبخند گفت:
_دستاتون که ظاهر خوشمزه ای دارن!

و بعد با احتیاط دست زن جوان را به لبهایش نزدیک کرد و بوسید.

 

این داستانی بود که "یی جونگ" در عرض چند دقیقه برای دوستانش تعریف کرد.همه ی اعضای گروه به "پخوبی میدانستند که "یی جونگ" دخترباز است.
دوباره صدای تشویق و کف زدن اعضا بلند شد،به غیر از "یون جی هو" که به آرامی لبخند میزد.
"گو جون پیو" با نیشخند از "یی جونگ" پرسید:
_یه دخترباز با نگاه کردن به دستای یه دختر همه چیزشو میفهمه؟!
"یی جونگ" جواب داد:
_تو زمانی میتونی ادعای دخترباز بودن کنی که یه سرآشپز سه ستاره رو به راحتی بشناسی.
"یون جی هو" و "گو جون پیو" همزمان لبخند زدند.
"وو بین" با صدایی مملوء از هیجان و شگفت زدگی گفت:
_تعجبی نداره رفیق! تو شگفت انگیزی!
همان موقع موبایل "جون پیو" با زنگ گوش خراشش به صدا در آمد..."گو جون پیو" به سرعت از جا بلند شد تا از محوطه دور شود."یون جی هو" با نگاهش حرکات او را تعقیب میکرد...
وقتی "گو جون پیو" به محوطه ی پشتی سالن غذاخوری رسید تلفن را جواب داد:
_الو...چکار دارین میکنین؟ کاریو که گفتم انجام دادین؟
بعد با جدیت گفت:
_اشتباه نکنین و درست انجامش بدین.گرفتی چی میگم؟

 

 

بعد تلفن را خاموش کرد و سر میز غذا برگشت.
"یون جی هو" با نگاهش او را زیر نظر داشت.گویی احساس میکرد "جون پیو" نقشه ی دیگری در سر دارد.
 
"گو جون پیو" با حالتی عادی رو به سه دوست خود کرد وگفت:
_بیاین نوشیدنی بنوشیم.
همه با هم گیلاس های نوشیدنی خود را بالا بردند و گفتند:
_به سلامتی!
"گیوم جان دی" در آشپزخانه ی کوچک خانه شان به خوردن غذا مشغول بود که ناگهان مادرش از راه رسید و با دست به کمر او زد:
_همه دارن خودشون رو با رژیم هلاک میکنن،اون وقت تو همینطور به پرخوری ادامه میدی؟!
_مامان،انقدر اذیتم نکن...بذار بخورم!
_نمیذارم! ت باید رژیم بگیری تا بتونی آقایون جنتلمن رو به سمت خودت جذب کنی! ما نه پولداریم و نه اسم و رسم داریم،چطور میتونی انقدر بیخیال باشی؟ زود باش کاسه ی برنج رو بده من!
_نمیخوام!
_اگه میخوای شناگر خوبی بشی باید اندام متناسبی هم داشته باشی.باید مثل "کیم یونا" خوش هیکل باشی!
"جان دی" ولی گوشش بدهکار این حرف ها نبود...کاسه ی برنج را برداشت و از آشپزخانه به سمت اتقش فرار کرد.مادرش هر چه سعی کرد کاسه را از او بگیرد موفق نشد."جان دی" در اتاق را قفل کرده بود.
فردای آن روز وقتی "جان دی" به استخر مدرسه رفت تا مایو بپوشد در آینه ی قدی به اندام خود نگاه کرد و تصمیم گرفت برای حفظ تناسب اندام زیاد خوردن را کنار بگذارد.
وقتی "جان دی" برای شنا به قسمت سرپوشیده ی اسنخر رفت با منظره ی وحشتناکی رو به رو شد...
تمام سطح استخر با بطری های خالی نوشیدنی و زباله های دیگرپوشیده شده بود.
"جان دی" با دیدن این منظره بلافاصله فهمید که این شیطنت کار چه کسی میتواند باشد.بنابراین با صدای بلند فریاد زد:
_"گو جون پیو"!
در اتاق شخصی اعضای گروه "چهار گل" اوضاع دیگری برقرار بود.
"گو جون پیو" روی صندلی خود لم داده بود و نیشخند میزد.
 
"سو یی جونگ" با تعجب از "سونگ وو بین" پرسید:
_باز دوباره چش شده؟ چرا داره پوزخند میزنه؟!
"گو جون پیو" با پوزخند گفت:
_حتما تا الآن حالش جا اومده!
"سونگ وو بین" با تعجب پرسید:
_کی؟!
"یی جونگ" با ناباوری گفت:
_نکنه هنوز داری اون دختره "جان دی" رو اذیت میکنی؟! هنوز؟!!
"وو بین" با شیطنت گفت:
_صبر کن بینم،تا حالا چند وقت شده؟
"یی جونگ" با خنده گفت:
_از یک هفته بیشتر شده!
بعد با حالتی پیروزمندانه ادامه داد:
_زود باش...شماره اون دختره رو رد کن بیاد!
بعد موبایلش را به دست "وو بین" داد."وو بین" که شرط را باخته بود با ناراحتی گفت:
_واقعا خیلی تونسته دووم بیاره...
"یی جونگ" گفت:
_اون اولین کسیه که تونسته مقابل "چهار گل" مقاومت کنه!
"گو جون پیو" با عصبانیت گفت:
_مثلا چیکار کرده؟! همه ی اینا بخاطر اینه که من بهش آسون گرفتم!
بعد با تعجب پرسید:
_چطوریه که من هیچ جا "جی هو" رو نمی بینم؟!
"یی جونگ" با خنده گفت:
_حتما باز یه گوشه ی دنج پیدا کرده و گرفته خوابیده!
همان موقع "یون جی هو" در یکی از سالن های بدنسازی مدرسه روی یکی از دستگاه ها به خواب عمیق و آرامی فرو رفته بود...
"گیوم جان دی" با سعی و تلاش بسیار تک تک زباله ها را از استخر بیرون انداخت...این کار آنقدر او را خسته کرده بود که نمیتوانست خود را از استخر بیرون بکشد.
پشت رختکن استخر دو سه نفر از پسران شرور مدرسه با احتیاطخود را پنهان کرده بودند...
وقتی "گیوم جان دی" بعد از تعویض لباسهایش خواست از ارختکن بیرون بیاید پسرک جوانی را دید که به او نزدیک میشد...
"جان دی" از دیدن او شوکه شد.پسرک جلو آمد و سعی کرد "جان دی" را به چنگ آورد."جان دی" از دست او فرار کرد و از محوطه ی رختکن بیرون رفت...ولی آنجا با دو نفر دیگر از پسران شرور رو به رو شد.
"جان دی" که نمیتوانست خود را از چنگال آن سه نفر نجات دهد فریاد زد:
_ولم کنین...ولم کنین!
_ساکت باش!
پسرها سعی داشتند دست و پای او را بگیرند و او را روی زمین بخوابانند.

"جان دی" عاجزانه در میان چنگال های بی رحم آنان برای نجات تقلا میکرد.

 

ناگهان در میان صدای جیغ و فریاد "گیوم جان دی" یک صدای آشنا به گوش رسید،صدایی که شاید مربوط به فرشته ی نجات بود...صدای کسی که برای رها کردن "گیوم جان دی" در آنجا ظاهر شده بود...صدایی که از تداخل خشم و دلسوزی دورگه شده بود و خطاب به آن سه نفر فریاد زد:
_شماها دارین اینجا چه غلطی می کنین؟
زمانیکه "جان دی" سرش را برای دیدن چهره ی صاحب صدا بالا آورد بطور همزمان هم شوکه شد و هم خوشحال...فرشته ی نجات او یک آشنا بود.

 

 

"یون جی هو" برای نجات "گیوم جان دی" در آنجا حاضر شده بود.
 
ادامه ي داستان در پست بعدي

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

فاطمه
ساعت17:26---5 مهر 1393
پس بقيش كو چراادامه ندادي يه كاري روشروع نكن ياميكني تااخرش برو

نیلوفر
ساعت17:59---1 مهر 1391
خوب بود};-

me&you
ساعت23:25---2 مرداد 1391
salam dost aziz man in serilo didam ba baziye lee min hooye azizam ke to city hunter salighye shakhsi bazi karde vaghean mahshre omidvaram to darsat to daneshgah movafagh bashi age ba tabadole link movafeghi mano ba esme love#song#baby# belink bad begoo man ba chi belinkamet

mahta
ساعت10:03---14 مهر 1390
عکس هم بذار

عاطفه
ساعت19:39---5 مهر 1390
واقعاكه عاليه فقط سعی كن كه زد به زود بخشها را بذاری
پاسخ:باشه عزيزم،منتظر باش!


هستي
ساعت15:37---3 مهر 1390
سيليم ............قسمت بعد و هم بذار..........

yalda
ساعت23:39---2 مهر 1390
Mer30 dostam babate omadan o nazarate ghashanget.bazam bia montazeram!!
پاسخ:خواهش ميكنم عزيزم.باز هم بهت سر ميزنم،خوش باشي!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: