درست قبل از آنکه "جان دی" لب به توجیه بگشاید "جی هو" که آزردگی از صورتش کاملا پیدا بود زیرچشمی به او نگاه کرد و گفت:
_تو خودتم یکجور مصیبتی...
و بعد با صدایی که از نظر "جان دی" عصبی بود ادامه داد:
_از بس سر و صدا کردی نتونستم بخوابم.
"جان دی" با چهره ای که خجالت از آن می بارید گفت:
_متأسفم...فکر کردم هیچکی اینجا نیست.
_واقعا راست گفتی؟!
_ها؟
_که قراره خودتو از بالای ساختمون پرت کنی.
"جان دی" حس بدی پیدا کرد.نمی دانست چه جوابی بدهد...به ناچار گفت:
_منظورم این بود که...همه چیو شنیدی؟
_مثلا چی؟
_وقتیکه گفتم...
_اینکه "گو جون پیو" احمقه یا اون قسمت در مورد مگس ها؟
"جان دی" نمیدانست چه بگوید."یون جی هو" بعد از گفتن این حرف به طرف در خروجی بالکن حرکت کرد.اما ناگهان برگشت و گفت:
_راستی...اون "گو جون پیوه" نیست،"گو جون پیو" هست.اگه میخوای تو این مدرسه تحصیل کنی حداقل باید اسم ها رو درست بدونی.
و بعد با نگاهی که "جان دی" نمیدانست ملامت بار است یا دلسوزانه از آنجا رفت.
"جان دی" از شدت شرمندگی سرش را پایین انداخته بود و به خودش به خاطر این بی عقلی لعنت می فرستاد.با این حال از رفتار "یون جی هو" تعجب کرد.از نظر او "جی هو" خیلی آرام تر از آنچه "جان دی" انتظارش را داشت با او برخورد کرده بود...
همه روزه در سلف سرویس دبیرستان شین هوا ترکیبی از بهترین غذاهای موجود ارائه میشد.آن روز هم میز غذای مدرسه پر از خوراک های رنگارنگ و خوشمزه بود.سه دختری که روز قبل "جان دی" را به خاطر داد و فریاد علیه "چهار گل" محکوم و سرزنش کرده بودند با اطوار و کلاس از غذاهای حاضر روی میز برای خود برداشتند و به سمت سالن غذاخوری حرکت کردند.در میان افرادی که آنجا بودند "گیوم جان دی" بر سر یکی از میزهای سالن به تنهایی نشسته بود و با غذای ساده ای که ظاهر فوق العاده ای نداشت سرگرم بود.
یکی از سه دختر که به میز "جان دی" خیره شده بود با حالتی انزجارآمیز
گفت:
_خدای من! این دیگه چه جور بویی ئه؟
_خیلی بوی بدیه!
_خدای من! وحشتناکه!
"جان دی" سعی کرد بدون توجه به آنها به خوردن ادامه دهد.
_هی...دانش آموز بورسیه ای،چطور میتونی همچین غذای بدبویی رو بخوری؟! اون همه غذا رو نمی بینی؟
"جان دی" با دهان پر جواب داد:
_می بینم!
_پس چرا همچین غذایی میخوری؟
"جان دی" در حالیکه سعی میکرد لقمه ی غذا را فرو دهد گفت:
_برای من غیر ممکنه که غذای به اون گرونی رو بخورم.
_پس خیال داری به خوردن این غذای بدبو ادامه بدی؟!
_آره،همین خیالو دارم.
_اوه خدا!
دختری که از دو نفر دیگر پرافاده تر به نظر میرسید از جیب کتش یک بطری عطر بیرون آورد و شروع کرد به پاشیدن عطر بر روی غذای "جان دی"...
"جان دی" سعی کرد با دست جلوی پاشیده شدن قطرات عطر را بر روی غذایش بگیرد.
دخترک بعد از خالی کردن نصف شیشه ی عطر آن را در جیبش گذاشت.ناگهان از همه جای سالن صدای جیغ و فریاد به گوش رسید.همه ی دانش آموزان با سرو صدا فریاد میزدند:
_گروه "چهار گل"! گروه "چهار گل"!
هر سه دختر میز "جان دی" را رها کردن و به سمت درب ورودی دویدند."جان دی" با تأسف و انزجار آنها را تمشا میکرد.
درست وقتیکه "جان دی" خواست کلوچه ی برنجی آخرش را بخورد یک نفر با صدایی مهربان و دوستانه گفت:
_اشکالی نداره اگه من یکی از اونا رو بخورم؟
"جان دی" سرش را بلند کرد و چشمش به دختر زیبا و متینی افتاد که موهایش را با یک گل صورتی تزئین کرده بود و با مهربانی به"جان دی" نگاه میکرد.
آن روز "جان دی" بعد از خوردن زنگ مدرسه به رستورانی رفت که در آنجا کار میکرد تا کمک خرج خانواده را فراهم کند.
دوستش "کایول" با دیدن او که مشغول تمیز کردن میزهای غذاخوری بود گفت:
_نگران بودم که شاید توی مدرسه ی جدید تنها باشی...
_خب،تنها هستم!
_چی؟
_البته خوشحالم که افراد اون مدرسه توجهی بهم نمی کنن!
_منظورت چیه؟
_تصمیم گرفتم تا وقتی که فارغ التحصیل بشم از همه ی افراد این مدرسه دوری کنم.
_باورم نمیشه! پس "جان دی" ما کجا رفت؟ تو باید قوی باشی!
_چکار کنم؟ قبل از اینکه از مدرسه پرتم کنن بیرون از کتک هایی که مامانم میزنه می میرم!
بعد از اینکه "جان دی" به خانه رسید مادرش او را مجبور کرد که صورتش را با ماسک خیار تقویت کند و برای او ازاینکه می تواند با کمی رعایت رژیم و آداب یکی از بهترین پسران مدرسه را از آن خود کند سخنرانی کرد.پدرش که در تمام مدت مشغول اتو کردن لباس مدرسه ی او بود گفت:
_"جان دی" این لباس رو مثل ارثیه خودت بدون،خیلی مراقبش باش.حواست باشه که نباید کثیفش کنی!
"جان دی" با کلافگی به توالت پناه برد و بعد در حالیکه مسواک میزد با خودش گفت:
_شخصیت قوی "گیوم جان دی" هنوز نمرده! من با گفتن حرفایی که باید بزنم به زندگی ادامه میدم!
و بعد فریاد زد:
_آهای گروه "چهار گل"! همه تون از فردا به بعد مردین!
و با عصبانیت به مسواک زدن ادامه داد.
فردا صبح وقتی "جان دی" به مدرسه رسید سرسرای ورودی از هیاهوی کسانی که برای دیدن گروه "چهار گل" جلوی درب ورودی حلقه زده بودند پر بود.
اعضای "چهار گل" در میان غوغای دانش آموزان به سرسرا وارد شدند.طبق معمول "گو جون پیو" از همه جلوتر قدم بر می داشت.او امروز با یک پالتوی پوستین گران قیمت و زیبا که یقه اش را با خز تزیین کرده بودند فوق العاده خوش تیپ شده بود.پشت سر او سایر اعضای گروه با تیپ های منحصر به فرد خودشان حرکت می کردند.
"جان دی" بلافاصله "یون جی هو" را دید که با پیراهن سفید و کت شلوار شیری رنگ بی نهایت متین و زیبا جلوه میکرد.
بعد از اینکه دانش آموزان راه را برای عبور اعضای "چهار گل" باز کردند دخترکی همراه با یک کیک خامه ای کوچک جلو آمد و در حالیکه گردنش را به حالت تعظیم و احترام خم کرده بود کیک را به طرف "گو جون پیو" دراز کرد و با صدایی مملوء از شوق و ذوق گفت:
_ارشد "جون پیو"،اینو خودم پختم که بدمش به شما! لطفا قلبمو قبول کنین!
"جون پیو" ابتدا نگاهی به کیک و سپس به دخترک انداخت و کیک را گرفت.
همه از این حرکت "گو جون پیو" تعجب کردند ولی این تعجب با اتفاقی که درست بعد از گرفتن کیک افتاد دوچندان شد."گو جون پیو" کیک را با یک ضرب در صورت دخترک پخش کرد.همه از این کار او حیرت زده شدند و لبخند بر لب دخترک که حالا صورتش پر از خامه شده بود خشکید...
یکی از آن سه دختری که همیشه با اطوار و افاده از "چهار گل" تعریف میکردند گفت:
_"گو جون پیو"ی ما هیچ کیکی رو نمیخوره مگر اینکه آشپز شخصیش اونو پخته باشه!
نگاه "گو جون پیو" به سمت دختری که این حرف را زده بود جلب شد.جلو رفت و از جیب کت دخترک دستمال زرد رنگی بیرون آورد.سپس مشغول پاک کردن انگشتانش با دستمال شد.
هر سه دختذ با تعجب او را نظاره میکردند و دختری که دستمال زرد رنگش حالا در دستان "گو جون پیو" بود ذوق زده شده بود.
"گو جون پیو" دستمال را روی زمین انداخت و شروع به حرکت کرد.دخترکی که صاحب دستمال بود با هیجان به سمت دستمال شیرجه رفت و آن را از زمین برداشت.دو دختر دیگر سعی کردند دستمال را از دست او بقاپند ولی موفق نشدند چون دخترک آن را محکم به صورت خود چسبانیده بود.
وقتی اعضای "چهار گل" به راه پله ها رسیدند "گیوم جان دی" راه آنها را سد کرد."گو جون پیو" با حالتی عادی پرسید:
_چیه؟ میخوای چیزی بگی؟
"جان دی" خودش را تصور کرد که با عصبانیت سر "گو جون پیو" داد میکشد و بی نزاکتی او را با حالتی ملامت بار به او گوشزد میکند...ولی این فقط تصورات "جان دی" بود.
"جان دی" با دیدن قیافه ی پرسشگر "گو چون پیو" به ناچار با عصبانیت جواب داد:
_نه!
"گو جون پیو" و سایر اعضای گروه راه خود را کج کردند تا از آنجا بروند.زمانیکه "جان دی" سرش را پایین انداخته بود "یون جی هو" لبخند وسیعی به او زد و پشت سر بقیه از آنجا خارج شد."جان دی" پشت سر آنها زیر لب به "گو جون پیو" ناسزا میگفت.
"جان دی" آن روز عصر چندین بار طول استخر مدرسه را شنا کرد.احساس میکرد کتف هایش از شدت درد دارند فریاد می کنند.وقتی خواست از استخر بیرون بیاید دستی را دید که به سمتش دراز شده بود تا به او کمک کند.سرش را که بلند کرد دختری را دید که ظهر دیروز در سالن غذاخوری با مهربانی از غذای او خواسته بود.
"جان دی" که با دیدن او خوشحال شده بود با خوشحالی دستش را گرفت و از آب بیرون آمد.
دخترک از او پرسید:
_چرا اینقدر سخت شنا میکنی؟ داری غش میکنی!
_دارم مجازات میشم.
_مجازات؟! مگه چه کار اشتباهی کردی؟
_مجازاتی که یه دختر قوی به خاطر بزدل بودنش دریافت میکنه.
_حالا حالت بهتره؟
_آره...ميدوني،دلايلي كه من رو به اين مدرسه پايبند مي كنن درست همين جا هستن.
_اونا چي هستن؟
_اين استخر و...تو "مين جي"!
"جان دي" و "مين جي" از آن به بعد دوستان خوبي براي يكديگر شدند.
آنها بعد از ظهر آن روز با خوشحالي به قدم زدن در حياط مدرسه پرداختند.همينطور كه با شور و شادي از پله ها بالا و پايين مي رفتند بستني قيفي مي خوردند.ناگهان اتفاق بدي افتاد..."مين جي" تعادلش را از دست داد و از قسمت بالي حياط روي چمن ها افتاد.
ولي اين تمام ماجرا نبود.بستني "مين جي" از دستش سر خورد و روي كفش يكي از دانش آموزان افتاد."مين جي" به كفش او نگاه كرد و بعد چهار جفت پا را ديد كه درست كنار هم قرار داشتند.هر كسي مي توانست به راحتي حدس بزند كه چهار جفت كفش گران قيمت در كنار هم فقط مي توانند به گروه "چهار گل" تعلق داشته باشند."مين جي" سرش را بلند كرد و زماني كه فهميد صاحب كفشي كه با خامه ي بستني كثيف شده بود چه كسي است اوضاع وخيم تر شد.او "گو جون پيو" بود.كسي كه به فرم و استايل لباس هايش خيلي اهميت مي داد...حالا "مين جي" چه احساسي داشت.
"مين جي" با ديدن چهره ي درهم و عصباني "گو جون پيو" كه به كفش چرم كثيفش خيره شده بود بلند شد با ناراحتي وصف ناپذيري گفت:
_ارشد...ارشد "گو جون پيو"،متأسفم.
"گو جون پيو" با قيافه ي سرد و نگاه طلبكارانه اش گفت:
_متأسفي؟!
و بعد در حاليكه با حالتي خشك و عصبي به آسمان نگاه ميكرد ادامه داد:
_اگه همه چيز با گفتن "متأسفم" حل ميشد پس قانون و پليس براي چي وجود دارند؟
"مين جي" با شرمندگي گفت:
_خيلي سريع براتون كفشايي درست به همين شكل مي خرم.
_هي...تو از من پولدارتري؟
_ببخشيد؟
_حتي اگه ميخواستي هم نمي تونستي.اين كفش ها دست ساز و سفارشي هستن و يه كفاش فرانسوي درستشون كرده.چطوري ميخواي از همينا برام بخري؟
_معذرت ميخوام.پس...هر كاري كه از دستم بر بياد انجام ميدم.
_هر كاري؟
_بله!
"گو جون پيو" با خونسردي و غرور كفش كثيفش را جلو آورد و گفت:
_ليسش بزن.
"مين جي" با شنيدن اين حرف جا خورد.نميدانست چكار كند و فقط خيره خيره به "گو جون پيو" نگاه ميكرد...
چند قدم آن طرف تر اعضاي ديگر "چهار گل" با ژست هاي متفاوت نسبت به اين حركت "گو جون پيو" عكس العمل نشان دادند."يون جي هو" طبق معمول سرش را به سمت ديگري برگردانده بود و از ديدن آن منظره اجتناب ميكرد."سونگ وو بين" و "سو يي جونگ" نيز با تعجب و ناباوري به يكديگر نگاه ميكردند.
در اين ميان "گيوم جان دي" كه كمي آن طرف تر شاهد ماجرا بود حالت عجيبي داشت.هم عصباني به نظر ميرسيد و هم متعجب...
"مين جي" كه هنوز چيزي كه شنيده بود را باور نميكرد پرسيد:
_ببخشيد؟
"گو جون پيو" با خونسردي تكرار كرد:
_گفتم ليسش بزن.
"مين جي" با درماندگي گفت:
_ارشد،آخه...
"گو جون پيو" با بي رحمي گفت:
_مگه نگفتي هر كاري بتوني انجام ميدي؟
"مين جي" با ديگر به كفش خيره شد.نميدانست چكار بايد بكند ولي بالاخره "جان دي" او را از اين موقعيت بيرون آورد.
"جان دي" با عصبانيت خطاب به "گو جون پيو" فرياد زد:
_تمومش نميكني؟
سپس نزديك تر آمد و ادامه داد:
_هي...مگه اون از قصد افتاد؟وقتي معذرت خواهي كرد ديگه كافيه.
"گو جون پيو" با پوزخند گفت:
_اين ديگه چه كاريه؟...هي،سال دومي! فكر نكنم خيلي وقت باشه كه اومدي اينجا...ولي بدون كه استيل آمريكايي حرف زدنت به درد اينجا نميخوره.كلماتت خيلي كوتاهن!
"سونگ وو بين" جلو آمد و در گوش "گو جون پيو" چيزي زمزمه كرد.گويا به او گفت كه "جان دي" دانش اموز تازه واردي است كه با گرفتن بورسيه و بصورت افتخاري به مدرسه راه داده شده است.
"گو جون پيو" با شنيدن چيزي كه "وو بين" درگوشي به او گوشزد كرد خنديد و گفت:
_آه...اينطوريه؟ پس اون مسخره ي اعجاب انگيزي كه راجع بهش حرف ميزدن تو هستي؟! وقتي شنيدم زن اعجاب انگيز فكر كردم بايد چه سايز و هيكلي داشته باشه؟...حالا به كل نااميد شدم!
"جان دي" با عصبانيت گفت:
_باعث رضايته كه نااميدت كردم!
_ندونست جايگاهت و دخالت در كار ديگران عادت توئه،مگه نه؟...چرا پاتو از گليمت درازتر ميكني؟
_اون غريبه نيست،يه دوسته.فكر ميكنم در لغتنامه ي افراد پولداري مثل تو اصلا كلماتي مثل "دوست" و "دوستي" وجود نداشته باشه،مگه نه؟
"يون جي هو" با شنيدن اين حرف از دهان "جان دي" لبخند كوچكي زد.
"گو جون پيو" با حالتي تمسخرآميز گفت:
_دوستي؟! حالا كه اينطورهبذار دوستي به تمام معنا رو تماشا كنيم!
سپس لنگه كفش كثيفش را جلوي "جان دي" آورد و گفت:
_ليسش بزن.
درست در يك آن نگاه "مين جي" و "يون جي هو" به "جان دي" معطوف شد.
"گيوم جان دي" با ناباوري پرسيد:
_چي؟
"گو جون پيو" جواب داد:
_اگه تو به جاش ليسش بزني فراموش ميكنم كه همچين اتفاقي افتاده.
"گيوم جان دي" براي چند لحظه ي كئتاه به فكر فرو رفت.نمي خواست جلوي "گو جون پيو" كم بياورد و از طرفي ديگر پاي آبروي دوستش در ميان بود.
به ناچار روي زانوهاي خود خم شد و سرش را كمي خم كرد...اما ناگهان،به جاي ليسيدن كفش بلند شد و باقيمانده ي بستني خودش را محكم به صورت و يقه ي پيراهن "گو جون پيو" زد،طوريكه "گو جون پيو" از شدت ضربه به زمين افتاد.
"يون جي هو"،"سونگ وو بين"،"سو يي جونگ" و "مين جي" با تعحب به "جان دي" نگاه كردند."جان دي" خودش هم باور نميكرد كه چكار كرده است.با اين حال هنوز عصباني به نظر ميرسيد.
"گو جون پيو" با خشم و انزجار پرسيد:
_چكار ميكني؟!
"جان دي" جواب داد:
_من از تو پولدارترم! تو...چقدر از پولي كه داري رو خودت درآوردي؟
_چي؟!
_دخالت كردن در كار ديگران عادت منه؟! هه...اشتباه نكن چون من فقط دارم سعي ميكنم به كسانيكه احساس مي كنن از دماغ فيل افتادن نشون بدم كه دنيا فقط مال اونا نيست.فهميدي؟
بعد از جيب خود چند اسكناس پول درآورد و آنها را به طرف "گو جون پيو" پرتاب كرد."يون جي هو" كه گويي از برخورد شجاعانه ي "جان دي" تعجب كرده بود لبخند زد.
"جان دي" با لحن تمسخرآميزي رو به "گو جون پيو" گفت:
_ميتوني لباست رو براي شستشو و اتو بفرستي خشكشويي ما.باهات ارزون حساب ميكنم!
سپس با عصبانيت از آنجا رفت.
"گو جون پيو" كه حالا از قبل هم عصباني تر به نظر ميرسيد فرياد زد:
_اون چه غلطي كرد؟!
ساير اعضاي "چهار گل" به او خنديدند.
در سالن اختصاصي اعضاي "چهار گل" سونگ وو بين" و "سو يي جونگ" با چند نفر از دختران مشغول گيتار زدن بودند."يون جي هو" صفحه ي آهنگ را عوض كرد و صداي موزيك را بالا برد.
چند قدم آن طرف تر "گو جون پيو" سخت مشغول فكر كردن بود و در همان حال با عصبانيت مشغول پرتاب كردن تيرهاي دارت به طرف صفحه ي روي ديوار بود.به نظر ميرسيد مشكل وخيمي ذهن او را آزار ميدهد...
همان موقع "سو يي جونگ" از "سونگ وو بين" پرسيد:
_"جون پيو" چشه؟
"وو بين" جواب داد:
_فكر كنم اتفاق امروز از شوك هم براش جدي تر بوده! همه ي روز همين طوري رفتار كرده!
"سو يي جونگ" به يكي از دختران كه درست كنار او ايستاده بود چشمك زد و به سمت "گو جون پيو" رفت.دستش را روي شانه ي او گذاشت و گفت:
_ با اين صورت جدي چكار داري ميكني؟
"گو جون پيو" با ناراحتي دست او را از شانه ي خود برداشت و گفت:
_ولم كن،بهم دست نزن.مگه نمي فهمي كه مخم داره كار ميكنه؟ دارم به اين فكر ميكنم كه چطور حساب "جان دي" رو برسم...
و با عصبانيت تير بعدي را به طرف صفحه پرتاب كرد.
"سو يي جونگ" با خونسردي گفت:
_خب...براي چي انقدر خودت رو درگير ميكني؟ همون كاري رو بكن كه هميشه انجام ميدي!
و به او چشمك زد.
"گو جون پيو" لحظه اي به رفيق خود خيره ماند و بلافاصله لبخند پهناي صورتش را پر كرد و گفت:
_اي پدرسوخته! تو خيلي باهوشي!
و اين بار با خوشحالي تير آخر را به طرف هدف پرتاب كرد و با خود گفت:
_آهاي "جان دي" ديگه كارت تمومه!
آن روز وقتي "جان دي" با عجله به سمت كمد ديواري مدرسه اش رفت تا وسايلش را در آن بگذارد متوجه چشم هاي زيادي شد كه از دور و نزديك او را مي پاييدند.گويي همه ي آن افراد منتظر اتفاق عجيبي بودند."جان دي" نفهميد كه چرا بيشتر افراد حاضر در سالن به او نگاه مي كنند.
او در كمد را باز كرد و...
اين كارت قرمز در نظر "جان دي" آشنا بود،هر چند تا به حال آن را نديده بود.
اين كارت قرمز گروه "چهار گل" بود.
ادامه ي داستان در پست بعدي
نظرات شما عزیزان:
ناديا
ساعت17:11---18 ارديبهشت 1392
خيلي عالي بووووووووووووووووود.
zahra
ساعت0:29---6 مرداد 1391
ســـــــــلام
واقــــــــعا تموم جزییــــــــــات رو گفتی من کــــــــــه داستان تــــــو ذهنــــــم تازه تــــــــــر شـــــــــــد
زهرا
ساعت17:04---26 تير 1391
عالی بود مرررررررررررررررررررررررررسی عزیزمhttp://loxblog.ir/images/smilies/smile%20(0).gif
ستایش
ساعت12:32---5 خرداد 1391
عالییییییییییی بوووووووودددد هم فیلم هم وبلاگ من عاشق این فیلممممم
سمنو
ساعت12:47---14 فروردين 1391
خیلی خیلی خیلی خوب بود دیگه نیازی به دیدن سریاله نیست آخه همه جزئیاتو گفتی!!!!
علی
ساعت13:13---31 شهريور 1390
سلام خسته نباشی ممنون از داستانت
موفق باشی
پاسخ:سلام،چقدر اين "خسته نباشي" چسبيد! مرسي!!!
yalda
ساعت1:06---28 شهريور 1390
Salam dostam dastanesh hey dare bahal tar mishe!!
mishe khahesh konam har dafe chand ta aks az on ghesmat ro bezari??!!!
rasti be manam sar bezan o nazaram bede!! montazeram.
پاسخ:سلام.خوشحالم كه مجذوب داستان شدي.منتظر اتفاقات بعدي باش!
چرا كه نه عزيزم.از اين به بعد قسمت هاي جالب داستان رو همراه با عكس ارائه ميدم.بهت سر ميزنم،موفق باشي!
پاسخ:يلدا جان،من به وبلاگت سر زدم ولي هر چقدر سعي كردم نتونستم برات نظر بذارم چون وقتي قسمت نظرات رو باز ميكنم ميگه:وبلاگي با اين آدرس يافت نشد.متأسفم.تو خيلي مختصر و قشنگ مي نويسي.وبلاگت رو دوست دارم!